
صدا و سیمای مرکز آبادان در خط مقدم مبارزه با بحران کووید نوزده، برای شکست کرونا تلاش می...
شهید سردار ناصر کاظمی
شهید سردار ناصر کاظمی
سردار شهيد ناصر کاظمی(6/6/1361)
فرمانده قرارگاه حمزه سيدالشهدا
- با هم بچه محل بوديم؛ ولی هر کداممان توی يک تيم بازی میکرديم. او در تيم پرسپوليس و من در تيم عقاب. از آن روزها خاطرات زيادی به ياد دارم. يک بازيکن بود که بازی خوب بلد نبود. بچه ها او را توی بازی نمیآوردند و او بيشتر روی نيمکت ذخيره ها می نشست.
يک روز ناصر که متوجه اين قضيه شده بود از زمين بازی بيرون آمد و جايش را به او داد. ديگران اعتراض کردند که او با لحن دوستانه گفت: «اين هم از بازيکنان اين تيم است، او هم بايد بازی کند.»
- يکبار که مسابقات فوتبال در محلة ما برگزار بود، ناصر به عنوان خوش اخلاق ترين بازيکن انتخاب شد. به او يک دست گرمکن دادند. هيچ وقت اين گرمکن را به تن او نديدم. به شوخی از دوستانش پرس و جو کردم که گرمگن به تن آقا ناصر میآيد يا نه!
بعدها که خودش را ديدم از او پرسيدم: «چی شد آقا ناصر؟ گرمکن را از آنجا نياوردی؟!» چيزی نگفت. بعد از مدتی فهميدم گرمکن را توی مدرسه به يکی از بچه هايی که وضع مالی خوبی نداشته، داده است.
- هر کاری از دستش بر میآمد، برای دوستان و آشنايان انجام میداد. يک روز قرار بود مسابقه بدهيم و يک نفر از بازيکنان کفش مناسب نداشت. ناصر کفش ورزشی خود را در آورد و به او داد. کفش برای پای او بزرگ بود. خود ناصر سريع رفت کفی کفش گرفت و آورد. تا آمد رفتم جلو گفتم: «ناصر خودت میخواهی چکار کنی؟! مگر قرار نيست بازی کنی؟» نگاهی به اين طرف و آن طرف کرد و گفت: «خدا کريم است، يک کارش میکنم.»
بعد رفت و کفش همان فرد را که پاره و کهنه بود، برداشت. اگر چه کفش برايش تنگ بود؛ اما به زور آن را پا کرد و داخل زمين شد. خدا میداند که چقدر عذاب کشيد. بعد از بازی ديدم که چند جای پايش زخم شده است.
- سال 56 -57 بود. به همراه ناصر کاظمی و چند تا از بچه های ديگر که فوتباليست و کشتی گير بودند، به قزوين میرفتيم. از تهران دور شده بوديم که ناصر کاظمی ماشين را جلوی يک قهوه خانه متوقف کرد و همه را به نماز فرا خواند. بچه ها پياده شدند، وضو گرفتند و همان جا نماز جماعت به پا کرديم. تمام مسافران قهوه خانه و همة ماشينهايی که از آنجا رد میشدند، متعجب و حيران شده بودند؛ زيرا در آن زمان – رژيم طاغوت- که فساد زياد بود و در آن گير و دار غرب زدگی و تفريحات مبتذل، ديدن چند جوان، آن هم در صف نماز جماعت، واقعاً هم باعث شگفتی بود.
- قبل از انقلاب و در اوج تظاهرات ميليونی مردم ايران، هر روز میآمد داخل مغازه و شروع میکرد به درست کردن پرچم و پلاکارد. روی آنها مینوشت که اين کوچه بن بست است يا چند راه ديگر دارد. نوشته ها را وصل میکرد به سر کوچه ها تا بچه هايي که در حکومت نظامی گير میافتند يا از دست مأموران فرار میکنند، گير نيفتند.
- شهريور ماه سال 1361 بود. اولين مرحله عمليات آزاد سازی جادة پيرانشهر – سردشت آغاز شد. تفکرات زيادی روی باز کردن اين جاده بود. هر کس نظری میداد. يکي نظرش اين بود که با وضعيت جنگلی منطقه و وجود رودخانه ها و ارتفاعات، امکان موفقيت وجود ندارد.
بعضی معتقد بودند که شايد با هلی برد نيروها بتوانيم روی منطقه استقرار پيدا کنيم و به يک يورش ناگهانی پاکسازی مسير را ادامه دهيم؛ اما شهيد کاظمی اعتقاد داشت که ما ضدِّ انقلاب و منطقه را میشناسيم و مردم کُرد مسلمان و پيشمرگان همراه ما هستند. به همين خاطر بايد مرحله به مرحله و قدم به قدم پيشروی و منطقه را آزاد کنيم و بعد از آن يگانها استقرار پيدا کنند، تا منطقه را تثبيت کنيم. خاطرم هست که جلسه ای در تيپ دو لشگر 64 در پيرانشهر برگزار شد.
در آنجا اشکال تراشی زيادی نسبت به انجام اين عمليات از طرف بعضی افراد ديدم. میگفتند: «امکان پذير نيست. ما دو سال است که در اين منطقه مستقر هستيم و مدام فعاليت میکنيم؛ ولی نتوانستهايم بيشتر از 5 کيلومتر از جادة پيرانشهر فاصله بگيريم.»
میگفتند کار مشکلی است و کاظمی نمیتواند اين کار را انجام دهد؛ اما شهيد کاظمی در برابر تمامی اعتراضات گفت:
«آنچه را از شما میخواهم انجام دهيد و به بقية کارها کار نداشته باشيد.»
او به راه خود ايمان داشت.
- در عمليات «نجار» ناصر کاظمی آن سوی رودخانه «سيروان» از ناحية شکم و دست مجروح شد؛ اما به رغم مجروحيت، روحيه قوی و مقاوم داشت و نيروها را جمع و جور میکرد. در بيمارستان در دوران نقاهت به ملاقات او رفتم. همهاش میگفت: «چرا شهيد نشدم!»
میگفت: «به کسی نگوييد که من مجروحم. نبايد ضدِّ انقلاب شاد شود.» و در همان حال تمام کارها را انجام میداد.
- در کردستان اگر کسی از اعضای يک خانواده ضدِّ انقلاب بود، عدهای میرفتند و مزاحمت برای آنها ايجاد میکردند.
وقتی شهيد ناصر کاظمی مطلع شد، مخالفت کرد. میگفت: «کسی که به فرض بچهاش ضدِّ انقلاب اگر اين هم ضِّد انقلاب بود، همراه وی میرفت. ما بايد برخورد درستی داشته باشيم تا اگر با هم ارتباط دارند، هدايت شوند و برگردند نه اين که اينها هم از روی ناچاری بروند و ضدِّ انقلاب شوند.»
- يک شب با هم صحبت میکرديم. پرسيدم: «ناصر! دوست داری شهيد شوی؟»
گفت: «بله! شهادت را دوست دارم.» پرسيدم: «دوست داری اسير يا جانباز شوی؟»
گفت: «برای جانبازی و اسارت آماده نيستم. من دوست دارم شهيد شوم. آن هم به شکل خاصی!»
گفتم: «چگونه؟»
گفت: «يک تير بخوردم. فقط يک دانه. يا توی قلبم بخورد يا توی پيشانيم. نمی خواهم جنازهام تکه پاره شود.»
آن شب راجع شهادت صحبت کرديم؛ ولی او فقط به همان نحوه شهادت راضی بود. روزی که به شهادت رسيد، خبر آوردند که يک تير خورده است؛ آن هم توی پيشانيش.
شهيدناصرکاظمی:
سعی کنيد تحمل عقيده مخالف را داشته باشيد.
برگرفته از کتاب پيشانی و عشق/ محمدعلی قربانی
